Saturday, November 21, 2009

مشکلات مالی مردم را به فکر فروش کلیه هایشان انداخته است


گزارش از شیراز - روی در و دیوار بیمارستان های سعدی و نمازی شیراز پر است از کاغذ هایی که فروش پاره ای از تن آدم ها را فریاد می زند.

فروش دارایی که قرار است سلامتی یا مرگ کسی را رقم زند ، دارایی که به ازای پول ، فروشنده را زیر تیغ جراحی می برد؛ تیغ فروش عضوی از تن ، روی این تابلوها و دیوار ها پر است از آگهی فروش کلیه ...
تکه کاغذ ها هرکدام نام و نشانی دارد ، رویشان نوشته« فروش کلیه گروه خونی ... شماره تماس ...»
آنچه در روی پرده سینما می بینیم حکایت زنی که می خواهد برای پول کلیه اش را بفروشد یا مردی که به خاطر اعتیادش قصد رفتن زیر تیغ جراحی را دارد یک لحظه روی این کاغذ های سفید رنگ به نمایش در می آید ، انگار جلو تلویزیون نشسته ای یا اینکه در سالن سینما هستی...

2- تماس
شماره ها را در دفترچه کوچکم یادداشت می کنم تا با آنان ، با فروشندگان صحبت کنم ، تلفنی قرار هایمان را تنظیم می کنیم و دو نفر از آنها اجازه می دهند که همدیگر را از نزدیک ببینیم.
اما چند تنشان اهل شیراز نیستند ، مهدی اهل مرودشت 37 سال دارد و به خاطر بیکاری به فکر فروختن عضوی از بدنش افتاده ، صدایش از پشت تلفن به گرفتگی صدای معتادان می ماند خودش نیز این حدس را تصدیق می کند« تفریحی (مخدر) مصرف می کنم.»
مهدی می خواهد بخشی از پولی که به وسیله فروش کلیه اش به دست می آورد را برای خرج و خورد و خوراک بردارد و با بخشی دیگر از آن یک پیکان بار مدل سال 80-79 بخرد و برای امرار معاش بارکشی کند.
او آخرین قیمتی که حاضر است تکه جانش را با آن عوض کند 15 میلیون بیان می کند و از خطراتی هم که ممکن است پس از عمل او را تهدید کند هراسی ندارد ؛ می گوید:« موردی ندارد پول مهم تر است.»
علی نیز فروختن کلیه اش را تنها راه نجات از بحران مالی که با آن درگیر است عنوان می کند ، علی 24 ساله با لهجه ای اردکانی کلیه اش را « هر چه بیشتر بهتر» قیمت می گذارد و می افزاید:« پاره ی تنم را که بفروشم ضرر می کنم ، حالا چه بهتر که نه به گیرنده فشار مالی وارد شود و نه ما بیشتر از نقص عضو ضرر کنیم.»
علی شنیده بوده که کلیه اش را 15 میلیون می خرند اما کسی کلیه را به این قیمت نخریده ، حتا تا 9 میلیون هم مشتری پیدا کرده اما نفروخته و از این بابت پشیمان است.
او به خطراتی که ممکن است پس از فروش کلیه تهدیدش کند خیلی فکر کرده ، شب های متوالی سیگاری آتش زده کنج حیاط خانه نشسته و به اینکه پس از عمل چه بر سرش خواهد آمد اندیشیده اما جز این کار برای رفع بدهکاری راه دیگری پیدا نکرده که نکرده ؛ می گوید:« این که پس از عمل چه اتفاقی افتد دیگر با خداست ، الان بخواهد ببرد می برد ، هر زمان دیگر هم بخواهد این کار را بکند برایش از آب خوردنی راحت تر است.»
« فقر، فقر، فقر» این واژه را با سوز و گداز روی زبانش مزمزه می کند و فقط در این اندیشه است که این همه اعلامیه روی در و دیوار بیمارستان ها ، این همه اعلامیه ی فروش پاره ای از تن ، فقط از همین واژه نشات می گیرد.

3- بچه هایم لیاقتش را دارند
بالاخره روز دیدار نزدیک با اینان که می خواهند تکه گوشتی سرنوشت ساز از تنشان را ببرند و بفروشند فرا می رسد ، توی این هوا که سوز سرما تا اعماق استخوان آدم نفوذ می کند فقط در این فکری که بخاری آبی سوزی بیابی و دستانت را با خیال راحت روی آن گرم کنی.
برای رسیدن به خانه زن کلیه فروش باید به جنوبی ترین نقطه شهر رفت یعنی محله شیخ علی چوپان ، پس از آنکه از اتوبوس پیاده می شوم ، باید کمی هم پیاده روی کنم ، در این مسیر همین بوی جوی ها لجن گرفته و کثافت های گوسپندان است که می پاشد توی هوا ، اشکالی ندارد تا دقیقه ای دیگر جایی مهمانیم و فنجانی چای در اتاقی گرم انتظارمان را می کشد.
این درب همان خانه است دری زنگ زده که پیداست از بیش از 30 سال پیش مسئولیت حفظ امنیت این خانه را بر عهده گرفته ، وارد که می شوی گویا وارد دخمه ای شده ای اینجا که نامش را باید آلونک گذاشت تا خانه مانند دخمه ای است ، این اتاقک کوچک از سطح کوچه 5-4 پله پایین تر است و تنها به وسیله چراغی نفتی گرم می شود کتری کوچکی روی چراغ نفتی می جوشد و پیرزنی در جوار آن از ترس سرما پناه گرفته.
زن پیدایش می شود ، با سینی چای می آید به استکانها باید با اکراه نگریست.از سخنانش مهربانی می ترواد ؛زیاد طول نمی کشد تا سفره دلش را باز کند:« مشکلات مالی زیادی دارم ، بچه هایم با هوشند خیلی باهوشند می خواهم درسشان را ادامه دهند شوهرم به آنها بهایی نمی دهد ، بی اعتناست ...»
در حیاط خانه باز می شود و پسری 16-15 ساله وارد می شود مادرش را « ننه» صدا میزند و رشته ی کلام مادر را می درد ، پسر با این کار مادر مخالف است ، با این پوشش خلافی اش دلی از شیشه دارد آخر نمی خواهد مادر به خاطر او خودش را ناقص کند شیشه چشمانش نم می شود دیگر دل ماندن ندارد ، از خانه می زند بیرون...
مادر می خواهد برای دختر کوچکش رایانه بخرد و برای پسرش خانه ، از همه اینها گذشته دیگر صاحبخانه هم بالای سرشان نیست که مدام مامور بیاورد و از آنها بخواهد که هر چه زود تر خانه را تخلیه کنند.
زیر لب می گوید:« بچه هایم لیاقتش را دارند.»
- مادر! چه طور می خواهید با 4 میلیون و نیم خانه بخرید؟
در درونش بلوایی به پا می شود این را از چهره اش می شود خواند.آخر مادر شنیده بوده چهل میلیون کلیه اش را می خرند.« نه نمی فروشم ، این قیمت نمی فروشم.» این آخرین جمله ای است که ادا می کند.

4- دو روز پس از عمل هم بمیرم مهم نیست
عجب! همانهایی که قرار دیدار گذاشته اند از هم دور نیستند این یکی در محله شیخ علی چوپان سکنا دارد و آن یکی در دهپیاله ، پیاده هم می شود رفت.
سعید بدهکار است ، 11 میلیون بدهکار است هرجور که شده باید قرضش را ادا کند حالا هم مقداری دانه کفتر ریخته توی یک نایلون و آورده روی پشت بام خانه برای کفترهایش بپاشد و با این پرندگان زبان بسته درد دل کند.
هر چه قدر کلیه را بخرند می فروشد باید بدهی اش را صاف کند ، مقداری پول از این و آن قرض کرد تا کاری با آن راه بیاندازد ، ازدواج کند و سر و سامان گیرد اما بخت یارش نبود ، ورشکست شد:
- چه کاره بودی؟
- کارم گفتنی نیست.
- نزول؟
- نه خدا نکند.
22 میلیون بدهکار بوده نیمی از آن را برگردانده حالا در تلاش برگردان بقیه بدهی اش است ، انجمن حمایت از بیماران کلیوی هم رفته اما با 4 میلیون و نیمی که انجمن تایین کرده کارش راه نمی افتد با 8 میلیون 80 درصد بدهی اش پاس می شود.
سعید روزی از کنار بیمارستان نمازی گذر می کرده که چشمش به اعلامیه های روی در و دیوار افتاده و چه راهی هم یافته ...
مشتی گندم برای کفترهایش می پاشد و آه کشان می گوید:« دو روز پس از عمل هم بمیرم مهم نیست ، این اهمیت دارد که بدهی ام را صاف کنم.»
آخر سر هم می گوید:« دعا کن مشتری پیدا کنم این لطفی است که در حقم می توانی بکنی ...»
عجب روزگاریست چه بسا همین الان یکی دارد خودش را به دست تیغ برنده جراحی می سپارد ، و کسی هم شاید روی دیوار بیمارستانی دیگر اعلامیه ای می چسباند.

No comments:

Post a Comment

درخواست صدور حکم بازداشت بین المللی برای خامنه ای

Image and video hosting by TinyPic