من بر این باورم که ،قربانیان قتلهای زنجیره أی بسیار بیش از آن تعدادی است که گفته شده است، افراد زیادی ،قربانی سلسله قتلهای زنجیره أی شده اند،که بدلیل زمان وقوع آنها ،یعنی سالها قبل از برملا شدن قتلهای زنجیره أی،و خفقان موجود در زمان وقوع،یعنی سالهای هزار سیصد و شصت به بعد، شهادت آنها کاملا پنهان از دید،مانده و متاسفانه،مظلومانه و غریبانه به شهادت رسیدند،به این دلیل که مشهور نبودند و کسی را نداشتندتا این موضوع را دنبال کند و همینطور بدلیل تحت فشار قرار دادن خانواده آنها و تنها نام داریوش فروهر،پروانه فروهر،محمد جعفر پوینده،و محمد مختاری،آشکار شده،و بزودی اسامی دیگری را با کمک مردم بر ملا خواهم کرد.امروز به داستان شهادت مجید شریف،می پردازم،که برای وطن اینگونه تنها زیست،تنها ماند،و تنها رفت .
فهرست قتلها
آن چه در پیامد کشتار بیرحمانهی مجید شریف، داریوش و پروانه فروهر، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده در پاییز 77 به قتلهای زنجیرهای دگراندیشان از پرده برون افتاد، تنها بخش کوچکی از فاجعهای بزرگ برای حذف مخالفان در داخل و خارج از کشور بود.
بسیاری معتقدند که پروژه قتلهای زنجیرهای با هدف حذفدگراندیشان، درواقع از دوم آذر 1367، با قتل کاظم سامی، وزیر بهداشت دولت موقت در مطبشآغاز شده؛ و در سالهای بعد، به بیرون مرزهای کشور گسترش یافته، و از پاییز سال 69بار دیگر در داخل کشور ادامه یافته است.
دکتر کاظم سامی در دوم آذر ماه 1367 در مطبش به قتل رسید. او که عهدهدار سمتوزارت بهداشت در دولت مهدی بازرگان بود، در هنگام مرگ بیشتر به فعالیتهای پزشکیانساندوستانه مشغول بود. هیچ شخص یا گروهی مسولیت قتل سامی را بر عهده نگرفت وپرونده قضایی قتل او مدتی بعد با اعلام خودکشی قاتلش در گرمابهای در اهواز برایهمیشه به بایگانی سپرده شد.
سید خسرو بشارتی از متفکرین مذهبی، که در زمینه بعضی از اعتقادات شیعه نظرات انتقادی داشت، در پاییز 69 برای ادای توضیح احضار، و مدتیبعد جسم بیجانش در جادهی «کن» با گلولهای در جمجمه، کشف شد.
سعیدی سیرجانی، نویسنده، در 23 اسفند 72 از طرف وزارت اطلاعات دستگیر شد. او در ششم آذرماه 73 در زندان با استعمال شیاف پتاسیم به قتل رسید.
حسین برازنده، در 14 دی سال 73 از منزل به قصد شرکت در یک جلسه قرآنهفتگی خارج میشود و در ساعت 11 شب پس از پایان جلسه محل را به قصد منزل خود ترک میکند و صبح روز بعد پیکر بی جانش در کنار اتومبیلاش در حوالی خیابان فلسطین درحالی پیدا میشود که در دستش آثار دستبند و در پشت و پهلوی او آثار ضربه مشهود بود. پزشکیقانونی علت فوت را فشار بر ناحیه گردن و انسداد مجاری تنفسی اعلام کرده است.
ملامحمد ربیعی (ماموستا ربیعی) امام جمعه اهل سنت کرمانشاه، 9 آذر سال 75 با تزریق هوا و ایستقلبی به قتل رسید و جسدش در خیابان پیدا شد.
ماموستا فاروق فرساد اهل سقز از شاگرداناحمد مفتی زاده در سال 74 در تبعید گاه خود به همین روش به قتل رسید.
شیخ محمد ضیایی امام جمعه اهل سنت بندرعباس یکی دیگر از قربانیانی است که با همین روش به قتل رسیدهاست. مولوی عبدالملک ملازاده و مولوی جمشید زهی از روحانیون اهل تسنن بلوچستان درسال 74 و در جریان انتخابات مجلس پنجم در کراچی پاکستان ترور شدند. مولوی عبدالملک، قبل از رفتنبه پاکستان، مدتی را در ایران زندانی بود.
دکتر احمد میرین صیاد، اندیشمند و استاد دانشگاه پس از بازگشت از سفر دوبی درفرودگاه بندرعباس دستگیر، و چند روز بعد جسد وی در فلکهی میناب بندرعباس کشفشد.
در سال 74 دکتر عبدالعزیز بجد، استاد دانشگاه زاهدان پساز یک سخنرانی انتقادی درباره «سریال امام علی» ربوده شد و سپس جسد او در بیابانهایزاهدان و اتومبیل او در کنار یکی از ادارت دولتی در استان پیدا شد.
احمد میرعلایی، نویسنده و مترجم صاحبنام، در 2 آبان 74 در اصفهان به قتل رسید. او ساعت 7:45 صبح از خانه بیرون میآید. ساعت 8 صبح در کتابفروشیاش با کسی قرار داشته است که هرگزبه این قرار نمیرسد. همان روز در ساعت 2 بعد از ظهر در دانشکده پزشکی اصفهانسخنرانی داشته که کسانی خبر میدهند این سخنرانی لغو شده است و هرگز معلوم نشد چهکسانی این اطلاع را دادهاند. ساعت 11 شب از طرف نیروی انتظامی به خانواده او خبر میدهند که جسدش کشف شده است. علت مرگ ایست قلبی در نتیجه تزریق الکل بود. الکل رااز ناحیه دست به او تزریق کرده بودند و در کنار جسدش یک بطری مشروب گذاشته بودند.
در همینسال و در اصفهان دو کشیش مسیحی به اسامی کشیش دیباج و کشیش میکائیلیان ربوده و بعداجساد قطعه قطعه شده آنها در یک فریزر کشف شد.
دکتر غفار حسینی استاد دانشگاه و از فعالین کانون نویسندگان یکی دیگر ازقربانیانی است که در بیستم آبان75 در منزل مسکونی خود به قتل رسید. غفار حسینی درقبل ازجریان اتوبوس نویسندگان در جلسه جمع مشورتی کانون نویسندگان به دیگر اعضا هشدار داده بودکه«همه تان را میاندازند دره». فرج سرکوهی بعدها در نامهای به پیام امروزنوشته است: «خبر را آقایهاشمی (مهرداد عالیخانی)، در یک جلسه بازجویی به من داد و گفت "غفار راهم حذف کردیم." شبی را به یاد آوردم که غفار در جلسهی مشورتی کانون نویسندگان گزارش داد که او را دریکی از هتلهای تهران، تحت فشار قرار دادهاند و تهدید به مرگ کردهاند.»
ابراهیمزالزاده، مدیر موسسه نشر ابتکار نیز در 5 اسفند سال 75 ناپدید شد و در اوایل فروردین 76جسد او در بیابانهای یافت آباد در حالی پیدا شد که با وضعیتی مشابه آن چه بعدها بر داریوش و پروانه فروهر رفت، دشنه آجین شده بود.
منوچهر صانعی و همسرش ( فیروز کلانتری ) نیز در همین روزها (28/11/75)، مفقودشدند و سپس جنازه آنها کشف شد. صانعی با یک موسسه تحقیقات تاریخی در تهران همکاری میکرد و پیشاز مرگ، وزارت اطلاعات در چند نوبت او را احضار و از او تحقیق کرده بود.
سحر گاه 31 شهریور 77 حمید حاجی زاده شاعر و نویسنده کرمانی به همراه کودک 9 سالهاش «کارون» که در آغوش پدرخفته بود، در حریمامن آنان یعنی در خانه شان قطعه قطعه شدند. پرونده این قتل نیز هرگز به نتیجهای نرسید.
پیروز دوانی از فعالین سیاسی و فرهنگی در تاریخ 3 شهریور 77 از منزل خود به قصدرفتن به خانه خواهرش خارج و مفقود شد. اگر چه تاکنون اثری از او بدست نیامده اما براساس اعترافات متهمان قتلهای زنجیرهای، او در همان روزها به قتل رسیده و جنازهاشدر کنار خطوط راه آهن سوزانده و دفن شده است. پیروز دوانی از جمله کسانی بود که نامهفرج سرکوهی در فاصله دو زندان را در داخل کشور تکثیر و پخش کرده بود.
در سال 1375 تعدادی از فعالان سیاسی سالهای نخست پس از انقلاب که پس از تحمل مجازاتزندان آزاد شده و به زندگی روزانه خود مشغول بودند به قتل رسیدند. عباس نوایی، فخرالسادات برقعی، دکتر تفتی وهمسر و دو فرزندش، کاظمی، استاد دانشگاه و از متفکرین اهل تسنن، جواد صفار، جلال مبینزاده، زهرا افتخاری، مرتضی علیان نجف آبادی، امیر غفوری، سید محمود میلانی (شوهر خواهر امیر غفوری) و دکتر احمد تفضلی، از جمله دیگر قربانیانی هستند که یا در محل سکونت و شغل خود به قتل رسیدهاند، یا در خیابان توسط چند ناشناس ربوده شده و سپس جسدشان در گوشهای یافت شدده است.
دکتر مجید شریف یکی از آخرین قربانیانی است که پیش ازافشای قتلهای زنجیرهای قبل از به قتل رسیدن داریوش و پروانه فروهر، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده در اواخر آبان 77 به قتلرسید. او در صبح روز 28 آبان 77 با لباس گرمکن برای ورزش از خانه خارج شد وهرگز بازنگشت. نزدیکان مجید شریف، چهارشنبه چهار آذر 77 جسد او را در پزشکی قانونیشناسایی کردند. با وجود اعتراف متهمان قتلهای زنجیرهای هرگز پرونده مرگ او به نتیجه نرسید و حتی هنگام بررسی چهار قتلپاییز 77 به پرونده قتل مجید شریف که متهمان نام و جزییات حذف او را نیز تشریح کرده بودند، در دادگاه رسیدگی نشد.
در تاریخ 17 مرداد 75 راننده اتوبوس حامل 21 نفر از نویسندگان که برای شرکت در نشستی ادبی عازم ارمنستان بودند، کوشید اتوبوس را به قعر درهای در جاده آستارا به اردبیل پرتاب کرده، و خود صحنه راترک کند که هوشیاری بعضی ازسرنشینان و بیدقتی راننده مانع اجرای نقشه شد. راننده این اتوبوس بانام خسرو براتی که در جریان قتلهای پروانه و داریوش فروهر، محمد مختاری و محمد جعفرپوینده نیز نقش داشت، پس از بازداشت در سال 77 به نقش خود در ماجرای اتوبوس نویسندگاناعتراف کرد، اما هرگز جزییات ماجرای اتوبوس نویسندگان توسط مقامات رسمی منتشر نشد، و هیچکس نیز برای طراحی چنین پروژه شومی تحت پیگرد قضایی قرار نگرفت.
یادشان گرامی با د
پیمان ایرانی
سه شنبه ده آذر هزار وسیصد و هشتاد هشت
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مجید شریف روشنفکر مذهبی / نویسنده و مترجم در پاییز ۱۳۷۷ (۲۸ آبان تا ۴ آذر) در جریان قتلهای زنجیرهای کشته شد
دکتر مجید شریف یکی از آخرین قربانیانی است که پیش از افشای قتلهای زنجیرهای قبل از به قتل رسیدن داریوش فروهر و پروانه فروهر، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده در اواخر آبان ۷۷ به قتل رسید. او در صبح روز ۲۸ آبان ۷۷ با لباس گرمکن برای ورزش از خانه خارج شد وهرگز بازنگشت. نزدیکان مجید شریف، چهارشنبه چهار آذر ۷۷ جسد او را در پزشکی قانونی شناسایی کردند. با وجود اعتراف متهمان قتلهای زنجیرهای هرگز پرونده مرگ او به نتیجه نرسید و حتی هنگام بررسی چهار قتل پاییز ۷۷ به پرونده قتل مجید شریف که متهمان نام و جزییات حذف او را نیز تشریح کرده بودند، در دادگاه رسیدگی نشد.
منبع ویکی پدیا.
http://www.gozaar.org/template1.php?id=866
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از برگزاري مراسم درگذشت "مجيد شريف" ممانعت به عمل آمد
پنجشنبه، 3 آذر 1384
مراسم هفتمين سالگرد درگذشت دكتر "مجيد شريف" كه قرار بود امروز در موسسه اسلامي زنان برگزار شود، با ممانعت نيروهاي امنيتي برگزار نشد.
نيروهاي امنيتي با ايستادن مقابل در از ورود شركتكنندگان در مراسم ممانعت به عمل آورده و اعلام كردند كه مراسم لغو شده است.
منبع : ايلنا
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
محمد علی اصفهانی
تمام اين چند روز را در فکر آن بودم که چيزی برای مجيد شريف و شهادت او بنويسم. چرا که می ديدم يک عده خيلی خوششان می آيد که وقتی از شهدای قتل های زنجيره يی می گويند و می نويسند، مخصوصاً و عالماً و عامداً اسم او را نياورند. يا اگر هم آوردند يک طوری مسأله ی شهادت او را ماستمالی کنند.
چرا؟ اين به خودشان بر می گردد. به فرهنگشان. فرهنگی که در آن، جای کلمه ی «برابر» را در داستان معروف جرج اورول بايد با کلمه ی «شهيد» يا به قول بعضی ها «قربانی» عوض کرد و گفت:
همه شهيدند (قربانيند) اما بعضی ها شهيد ترند (قربانی ترند).
و اين بعضی ها که شهيد ترند آن هايی هستند که ما می خواهيم با نامشان فخر بفروشيم که از قديم گفته اند: من آنم که رستم بُوَد پهلوان.
يادش هميشه عزيز باد هوشنگ گلشيری نازنين ما. قصه هايش را قبل تر خوانده بودم، اما خودش را از ايّامی می شناختم که اعليحضرت قَدَر قدررت، ديگر يواش يواش داشت از قدرقدرتی می افتاد.
فضای سياسی، به اصطلاح نيمه باز شده بود و کانون نويسندگان ايران در خانه ی او تشکيل جلسه می داد. تعداد اعضا آن قدر ها زياد نبود. به طوری که همه در سالن کوچک خانه ی او جا می گرفتيم. او و اکثريّت قاطع اعضای آن وقت کانون، ميانسال بودند، و حتی بالاتر از ميانسال. يعنی بفهمی نفهمی پير. و ما جوان ها که چند تايی بيشتر نبوديم، به طور خود به خودی مجبور می شديم هوای همديگر را داشته باشيم. محسن حسام، همشهری پدر و مادر من و همشهری برادر خودش حسن البته، علی فرخنده جهرمی که بعداً شد علی کشتگر، دو سه تا از بچه های کيهان. و به قول اين فرانسوی های خودمان:
C’est tout
همين و بس!
با گلشيری امّا راحت می شد حرف زد. آن قدر صاف و ساده و بی غل و غش بود و به عنوان ميزبان، قاطی همه می پلکيد که آدم ترسش از « بزرگتر ها» می ريخت. ترس که می گويم منظورم ترس نيست. حياست. يعنی حيا هم نيست. خجالت است. خجالت هم که نه. نمی دانم چی. همان چيزی که آميزه يی از اين هاست، بدون آن که هيچکدام از اين ها باشد...
و هوشنگ گلشيری، سال ها بعد هم، بعد از قتل های زنجيره يی، وقتی که يک سفر به اين طرف ها آمده بود، باز همان هوشنگ گلشيری قديم خودمان بود. شايد ريزه اندام تر، و بزرگ روح تر. و در همان حال ـ و احتمالاً به همان دليل ـ حسّاس تر.
نمی دانم که مجيد شريف را از نزديک می شناخت يا نه. امّا وقتی که اين بساطِ همه شهيدند اما بعضی ها شهيدترند را ديده بود، تاب نياورده بود و به تلخی و تندی برآشفته بود که اين يعنی چی که اسم مجيد شريف را سانسور می کنيد. آن نويسنده و محقق و مترجم پرکار و زحمتکش و خاکی را. و تشر زده بود به سر بعضی ها. حتّی پشت راديو.
نمی دانست شايد، که اين بعضی ها اگر می توانستند، بدشان نمی آمد که داريوش و پروانه فروهر را هم از قلم بياندازند.
آدم هر قدر کوچکتر است، بيشتر خودش را بزرگ می داند. و هر قدر بيشتر خودش را بزرگ می داند، چون می داند که کوچک است، بيشتر دچار تناقض با خودش می شود. و هر قدر بيشتر دچار تناقض با خودش می شود، بيشتر سعی می کند که خودش را بزرگ ببيند، و هرقدر خودش را بزرگ می بيند، چون کوچک است، متناقض تر می شود. و همينطور دور خودش می چرخد. در آن دايره ی معروف. دايره ی معروف به معيوب.
و چون سخنم به اينجا رسيد به قول قدما: جفّ القلم...
اين ها اگر می توانستند داريوش فروهر را هم از قلم می انداختند. اما خوشبختانه ـ و شايد هم بدبختانه ـ نمی توانند. خوشبختانه و بدبختانه نسبی هستند. نسبت به آدمی که می گويد خوشبختانه و بدبختانه...
فضا که تند و تيز تر شد و به ماه ها و هفته های تعيين کننده تر انقلاب که رسيديم، دفتر داريوش فروهر شده بود يکی از پاتوق های من که دنبال خبر می دويدم برای زدن توی کيهان. و در آنجا بود که می ديدم که گاهی چه قدر راحت، افق های متفاوت ذهنی و فکری آدم ها می تواند در افق های روحی آن ها با هم يکی شود.
و در آنجا بود که می ديدم بچه های کيهان، آن روز که از «کاروانسرا سنگ» آمده بودند چرا آن همه از بزرگ منشی و شهامت داريوش فروهر حرف می زدند که ايستاده بود و تن خودش را سپر زن ها و بچه ها در برابر چماقدار های اعليحضرت کرده بود که به عنوان «کارگر» ريخته بودند وسط و همه را لت و پار می کردند.
و در آنجا بود که می ديدم چه قدر اين آدم را دوست دارم.
خاطره هايم از او زياد است. از روزی که آمده بود به دفترش و می گفت که کم مانده بود از ماشين پياده شوم و آن مردک نظامی را ادب کنم که يقه ی بچه يی را که شعار می داد گرفته بود و کتکش می زد، تا بعد از انقلاب و بعد از بعد از انقلاب.
اما در باره ی او زياد نوشته اند. آن سرو سربلند که تنها مرگی آنچنان بی مرگ می توانست بر خاکش بیافکند. بر خاکی که بارور از هزاران و هزاران سرو سربلند ديگر است.
و من قرار بود که از مجيد بنويسم که از او نمی نويسند و نمی گويند. و فکر می کنند که او نيازمند نوشته و سخن و يادآوری آن هاست. و نمی دانند که اينطور نيست. چرا که اگر می دانستند که اينطور نيست، می دانستتند که چه طور هستند. و اگر می دانستند که چه طور هستند، آن وقت ديگر اينطور نبودند.
یعنی چون اينطورند، نمی دانند که چه طور هستند. و چون نمی دانند که چه طور هستند، اينطورند.
و بگذار باشند. به من چه. اصلاً به قول معلم رياضيات کلاس دوم دبيرستانمان وقتی که از او سئوالی می کرديم که جوابش را نمی دانست:
ـ به من چه؟ به تو چه؟ بشين سر جات!
پس بهتر است که من هم بروم بنشينم سر جايم و همان چيزی را که پنج سال پيش به ياد مجيد شريف نوشته بودم دوباره برای خودم بخوانم. چرا که ديگر دير شده است و نزديک دم سحر در اينجا و نزديک طلوع آفتاب در ايران است. طلوع نخستين آفتابِ بعد از مجيد. آفتاب ۲۹ آبان...
چهارشنبه چهارم آذر هزار و سيصد و هفتاد و هفت، به خانواده اش خواهند گفت که جسدش را، صبح بيست و هشتم آبان، در حالی که که با گرم کن ورزشی می خواسته است برای تشييع پيکر محمّد تقی جعفری که ـ بعد از علی شريعتی ـ به نوعی از همتباران فکری او بود، از تهران به مشهد برود توی کوچه خيابان پيدا کرده اند.
ـ البتّه خودش همين طوری برای خودش مرده است. نه اين که خيال کنيد تهديدی را که بار ها کرده بوديم، و اصلاً به خرجش نرفته بود و نمی رفت، بالاخره عملی کرده ايم.
حالا درست است که داريوش فروهر و پروانه فروهر را، سه روز بعد دشنه آجين کرديم. و در روز های آينده هم قرار است که به سراغ محمّد مختاری و محمّد جعفر پوينده برويم. امّا او خودش همين طوری برای خودش مرده است. اگر باور نداريد، بعداً وقتی که بعضی ها اعلاميّه می دهند بخوانيد و ببينيد که يکی در ميان، اسم او را از قلم می اندازند. مگر آن که هوشنگ گلشيری يی، ناصر زرافشانی، شيرين عبادی يی، به اعتراض، صدايش در بيايد و از رو بروند يا نروند...
نه تنها حالا نمی توانم، بلکه هيچ وقت نتوانسته ام که از کنار خاطره هايم از او به آسانی رد شوم.
اين جا که بود ـ در غربت ـ ما کلّی با هم رفيق بوديم. کلّی با هم گفتگو می کرديم، مباحثه می کرديم، مجادله می کرديم، همدلی می کرديم، و ناهمدلی می کرديم.
شب ها و روز ها. گاه ها و بی گاه ها.
گفتم امسال، ديگر دستکم يکی دو تا از ماجرا هايی را که اين جا بر او رفت بنويسم.
امّا تأمّل کردم.
بيشتر به خاطر سرنوشت تلخی که آن ها که اين جا با او آن کردند که کردند، امروز به آن مبتلا شده اند، و دارند خرده خرده مکافات طبيعی رفتار ها شان را می پردازند.
زخمخورده بود. زخم «دوست». يعنی آن کسان که او «دوست» شان می پنداشت چون دوستشان می داشت، و آن ها دشمنش می داشتند چون اهل انديشيدن بود، اهل نقد بود، و اهل دردی بود که معامله کردنی نيست.
برخلاف آدم هايی که آن ها ـ به اقتضای طبيعت خود ـ با خود داشتند و دارند :
چند نشئه ی فرو رفته در خلسه، چند بز اَخفَش، چند چاپلوس مهوّع، چند کلّاش حرفه يی، چند پاچه گير پروارشده برای مواقع لازم، چند مرعوب...
اهل کوتاه آمدن نبود. اهل مصلحت انديشی نبود. اهل خريد و فروش شرف نبود. و اين، کار آن ها را مشکل می کرد.
خودفريبانی که گمان می بردند که چشم فرو بستنشان بر بيرون ذهن، بيرون ذهن را نفی می کند...
منبع
http://www.ghoghnoos.org
No comments:
Post a Comment