Sunday, December 13, 2009
کرکس در خیابان ولیعصر
سایت هم همین مازیار خسروی
باید چند روز می گذشت تا بتوانم بنویسم. نمی توانستم واژه را در ذهنم کنار هم بچینم. انگشتانم موقع نوشتن انگار می سوخت. اگر همان موقع فیلم یا عکس
گرفته بودم نیازی به نوشتن نبود. بارها در کتاب ها و کلاس های روزنامه نگاری خوانده و شنیده بودم اگر در یک شرایط فرضی، کسی در حال غرق شدن باشد و تنها یک خبرنگار در صحنه حاضر، او از میان دو گزینه نجات غریق و ثبت لحظه، به حکم وظیفه حرفه ای ناگزیر از انتخاب دومی است.
می دانستم اما خیابان ولیعصر کلاس درس نبود....
بسیارانی در جهان، به لطف آن که کوین کارتر، خبرنگار بهتری از من بود، حقیقت عریان گرسنگی سیاه را به چشم خویش دیدند، تلخی سهمناکش را تا ژرفای جان حس کردند و بر پیشانی عرق شرم نشاندند؛ سال 1993 در بیشه زاری در سودان، کودکی گرسنه جان می داد. کمی آن سو تر، کرکسی به مرگ تدریجی او خیره بود و صبورانه انتظار می کشید. او اما در این انتظار تنها نبود. کارتر می گوید: «20 دقیقه منتظر ماندم تا کرکس بال هایش را باز کند.» کرکس سرانجام بال نزد و عکاس به ناچار فلاش را زد.
عکس کارتر در نیویورک تایمز چاپ شد و جهان را تکان داد. بی گمان بسیاری با دیدن آن صحنه شوم، از خوییشتن خوبش شرمگین شدند. نسل کشی خاموش در سودان مساله روز شد. صدها مقاله و سخنرانی در این مورد نوشته شد و کمک های بشر دوستانه بیشتر از راه رسید. اکنون گرسنگی در آفریقا همچنان ادامه دارد. شاید با شدتی کمتر. دستاورد بزرگ اما محکومیت ژنرال البشیر، دیکتاتور نظامی و رییس جمهوری خود خوانده سودان در دادگاه بین المللی لاهه است که هرچند به خاطر جنایتی دیگر و سال ها بعد صورت گرفت اما جریحه دار شدن وجدان جهانی در صدور آن بی تاثیر نبود؛ گاهی یک عکس خوب از هزاران واژه کارسازتر است.
عکس کارتر جایزه پولیتزر را برای او به ارمغان آورد. روح عکاس اما زیر بار لحظه ای که ثبت کرده بود آرام آرام می شکست و خرد می شد؛ کارتر یک سال بعد خودکشی کرد...
سال ها بعد، روز 16 آذر سال 88 خورشیدی، من در خیابان ولیعصر، بالاتر از تقاطع بزرگمهر ایستاده بودم. از درون دانشگاه امیرکبیر به سوی لباس شخصی های وابسته به بسیج سنگ پرانی می شد. آن ها هم با شدتی بیشتر تلافی می کردند. برخلاف معمول، پلیس ضد شورش حاضر در صحنه، اصرار چندانی به متفرق کردن تماشاگران نداشت. گاهی تذکر می دادند «اینجا نیایستید» اما باتوم را چاشنی دستور نمی کردند. شاید دوست داشتند «صحنه جرم» شاهد هم داشته باشد.
یک ربعی گذشت. در تمام این مدت چند فیلمبردار نقابدار و البته خودی، از لابلای جمعیت لنزهایشان را به سوی دانشگاه «زوم» کرده بودند. وقتی «به قدر کفایت» فیلم و عکس گرفتند، فریاد «ماشا الله، حزب الله» در خیابان پیچید و هجوم به دانشگاه امیرکبیر از در شرقی آغاز شد.
حالا نوبت پلیس ضد شورش بود که این سوی خیابان را خلوت کند. با تحکمی بیشتر از پیش فریاد می زدند «جمع نشوید، اینجا نیایستید». جمعیت فکر می کرد این یکی هم مثل قبلی ها چندان جدی نیست. سپر داران باتوم به دست اما جدی بودند. جدی جدی...
باتومی را دیدم که بالا رفت و پایین آمد. خیلی نزدیک به من. هدف اما کس دیگری بود. درست کنارم پیرزنی را دیدم که با دهان پر خون روی زمین افتاد. باورم نمی شد. فکر کردم در هدف گیری اشتباه کرده اند. خواستم او را از زمین بلند کنم که باتوم دیگری به صورتش خورد. این بار معلوم شد که اشتباهی در کار نیست. «طرف» اتفاقا تیرانداز ماهری بود که تیرش به خطا نمی رفت. روی پیرزن خم شدم. دستم را سپر تنش کردم. می توانم جزییات صحنه را واژه به واژه بنویسم. یک لحظه رهایم نمی کند. روی چادر توسی سرش قطره های خون قرمز دلمه شده بود و چشم چپش کبود بود. اما نه. چشمی در کار نبود. جایی که باید چشم باشد اکنون خالی بود. پلک هایش روی هم افتاده بود اما از مردمک خبری نبود. خشکم زد. گویی زمان متوقف شده بود. اگر سوزش باتومی هایی که پی در پی بر دست و تنم می خورد صحنه را «کات» نمی کرد آن لحظه می توانست تا ابد ادامه پیدا کند. به سمت سپردار باتوم به دست برگشتم. فریاد زدم: «نمی بینی پیرزن است؟!» او اما می دید. می دید و همچنان می زد...
چند نفری دورم جمع شدند. یک نفر از پلیس های ضد شورش آمد و دست همکارش را کشید. سعی می کرد او را آرام کند. همین باعث شد که بتوانیم پیرزن نیمه جان را از زمین بلند کنیم. افتان و خیزان به خیابان طالقانی رسیدیم. مثل دیوانه ها فریاد می زدم «آمبولانس! آمبولانس». پیرزن از میان لب های خونی اش می گفت: «نه! بیمارستان نه، پول ندارم».....
این بغض چرا نمی شکند؟ چه احمقی بوده آن که گفته «مرد گریه نمی کند!»
حالا آرام ترم. میدانم که خبرنگار خوبی نیستم. لحظه ای را که باید ثبت می کردم از دست داده ام. خیلی دلم می خواست شما آن را می دید. دلم می خواست همه جهان آن را می دید. با این وجود آرامم. می دانم که خدا بهترین خبرنگار است. همه چیز را «فریم» به «فریم» ثبت می کند و هیچ لحظه ای را از دست نمی دهد...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment